عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

روز مرد

عزیز تر از جانید برای من هربار که میبینمتون خدا رو شکر میکنم بخاطر بودنتون بهانه های زندگی من مردهای خانه ی من نفس هایم ... قلبم ... جانم فدای شما دوستتون دارم روزتون مبارک پدر بزرگ ها عاشق نوه هاشونن مثل رود مهربونن و مثل کوه پشت نوه هاشونن بابایی های مهربون روزتون مبارک   ...
3 ارديبهشت 1395

گل کاری

عزیزکم نمیذارم زیاد بری تو کوچه سعی میکنم خیلی حواسم بهت باشه تا تنها نری تو خیابون چهارشنبه که خونه ی عزیز بودیم دقایقی مونده به اومدن دایی بهمن و باباجون تو و علیرضا گفتید میرید رو پله بنشینید تا باباها بیان چند لحظه بعد اومدم بهتون سر بزنم ببینم چکار میکنید و اینجوری کنار باغچه ی خشک همسایه دیدمتون غرق خاک و کثیف و نشسته رو زمین واقعا حیفم اومد از این صحنه عکس نگیرم سرعت عمل و خلاقیتتون تو خرابکاری فوق العاده اس و در جواب من که این چه کااریه؟؟؟ گفتید ما داریم گل میکاریم...   تاریخ: چهارشنبه یک اردیبهشت ...
3 ارديبهشت 1395

دوره همی

ایلیا جونم چند روز پیش مهمون خونه ی خاله سمیرا و سایدا جون بودیم قرار بود اون روز با باباجون بری کلاس نقاشی اما ترجیح دادم بیای اونجا و با بچه ها بازی کنی تو و غزل جون و سایدا جون خیلی خوب و قشنگ همبازی بودید من جایی نشسته بودم تا بتونم ببینمتون و خیالم راحت باشه دائم من رو میبردی تو اتاق و اسباب بازیهای سایدا که شبیه تو بود رو بهم نشون میدادی و میگفتی منم اینو دارم! یه اتفاق جالب که افتاد این بود که وقتی حرفی میزدی یا کاری میکردی که غزل یا سایدا خنده شون میگرفت بارها و بارها اون کار رو تکرار میکردی تا بخندن خیلی برام جالب بود که تو این سن لذت میبری از خندون اون ها! خاله سمیرا زحمت کشیده بود و یه عالمه خ...
3 ارديبهشت 1395

بوی اردیبهشت...

عزیزکم آخرای فروردین که میشه اردیبهشت با عطر گل ها اومدنش رو خبر میده اصلا اردیبهشت ماه گل هاست حالا که بیرون رفتنمون محدود شده و هوای نا معلوم این روزها برای داداش مناسب نیس من و تو نباید کم بیاریم یه صبح بهاری ... گردش مادر و پسری تو حیاط خونه ی عزیز        ...
3 ارديبهشت 1395

عشقولانه!

ایلیا جونم اونقدر داداش رو دوست داری که دلت نمیخواد با کسی شریک بشی داداش رو قبل از خواب دائم بهش میگی که دوسش داری ازش مراقبت میکنی ... میبوسیش و نوازشش میکنی خیلی نگران بودم چون پسری ابراز محبت برات سخت باشه چند روز پیش خونه ی عزیز بودیم خاله منیژه اومد اونجا و موقع رفتن به شوخی گفت داداش رو با خودم میبرم تو گفتی نههههه داداش رو نباید ببری و سرگرم بازیت بودی خاله ساک وسیله های داداش رو برداشت و رفت سمت در عزیزشون یهو سرت رو بالا کردی و بغضت ترکید اونقدر بغض و گریه ات قشنگ بود که دل آدم ضعف میرفت برای همه ی محبتت چقدر هم طول کشید تا تو بغلم آروم شی اون روز تا ظهر از پیش داداش تکون نمیخوردی &nbs...
3 ارديبهشت 1395

دنیای شیرین ایلیا

ایلیای من وقتی تو خونه ایم و صدای بارون رو میشنوی یا بوی بارون رو حس میکنی سریع میری توی حیاط تا ببینی بارون رو چند روز پیش داشت بارون میبارید من مشغول شیر دادن به داداش بودم تو هم سریع دویدی تو حیاط تا بارون رو ببینی وقتی کارم تموم شد و دنبالت اومدم تو رو تو اینجوری دیدم   ایلیا جون چکار میکنی؟ خیلی تشنه ام بود! دارم بارون میخورم چقدر شیرین کودکانه هات چقدر دوست دارم دنیات رو عزیزم...   تاریخ: شنبه بیست و یکم فروردین ...
3 ارديبهشت 1395